امیرعلی فريورامیرعلی فريور، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

امیرعلی

بوشهر-قشم-بندرعباس

روز پنج شنبه ساعت 4.5 صبح با صدای زنگ موبایل از جا پریدم و به امید اینکه زودتر میرسیم خونه رنعمو اینا و اونجا می خوابم شروع به اتمام کارها کردم شما و بابایی رو هم بیدار کردم و خلاصه ساعت 5 صبح با صدای آیفون سفرمون رسماً آغاز شد. ساعت تقریباً 6 بود که ما کارت پرواز گرفته رفتیم بالا نشستیم و چشممون به تابلو بود که کی اعلام میکنن ولی ذهی خیال باطل عقربه های ساعت چرخیدن و چرخیدن ساعت شد 7 تاخیر شرکتی جایش رو داد به بدی آب و هوا در تابلو پرواز 407 بوشهر همه منتظر بودن و گل پسرم گیج خواب ولی غرق در بازی با ماشین قرمز روی صندلی های فرودگاه نخیر خبری نبود عمو اسلام بیچاره صد بار زنگ زد و همش میگفت به خدا اینجا هوا خوبه خوبه خلاصه با پذیرایی صبحان...
22 دی 1393

زنگ شعرخوانی

یه چند وقتیه که تو مهد کودک کلاستونو عوض کردن و شما دیگه یه مرحله بزرگتر شدی و رفتی کلاس آتنا جون. وای نمیدونی وقتی میام دنبالت و برنامه کلاس شما رو روی برد مهد میبینم و میدونم که چکارا انجام دادی کلی ذوق میکنم البته چون دو سه روز بیشتر نیست که رفتی کلاس آنتا هنوز شعرای کلاس ایشون رو ندارم فقط خودت هی تکرار میکنی 1و2و3 زنگ مدرسه و... از کلاس مینا جون هم شعرایی مثل سلام سلام...سیب گرد...شب شب...رو رو...فصل پاییزه...لیموی شیرین...مهر و آبان...خرگوش و موش... رو کاملاً بلدی و با کمک من میتونی تا تهش بخونی و اما شعرای کلاس آرزو جان مربی قبلی که به گفته خودش شما همه رو با ادا و اصولش کامل کامل بلدی خرگوش من چه نازه    ...
7 دی 1393

نویسندگی

سلام عزیزم چند وقت پیش به مناسبت هفته کتاب و کتاب خوانی شما و بچه های کلاس مینا جون یه کتاب درست کردین و همه کاراشو از قبیل درست کردن برگه ها ،چسبوندن جلد، طراحی و...رو خودت انجام دادی البته اسم کتاب رو هم خودت انتخاب کردی داستان از این قراره که یه ابر سیاه و یه ابر سفید خوردن به هم بعد رعد و برق شد و بعد بارون اومد ،بارون رفت تو خاک دونه زیر خاک رو خیس کرد آفتاب در اومد زد بهش اون وقت یه گل اومد بیرون یه گل زیبا و قشنگ این هم از طراحی روی جلد   ...
7 دی 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرعلی می باشد